my lovely teacher_ep5
 
 
 
we love ss501

my lovely teacher_ep5

نویسنده : parijungi | تاریخ : 2:48 - 1 / 1 / 0برچسب:,

 اون هفته گذشت وتا آخر هفته رایا وجون کی فقط تو سروکله هم میزدن....بلاخره هفته بعد رسید...باید میرفت دانشگاه...

صبح که بلند شد خیلی با نشاط بود...خودشم نمیدونست چرا ولی خیلی خوشحال بود وزودتر میخواست بره دانشگاه...وارد کلاس شد ورفت اولین ردیف ونزدیک میز استاد نشست ....
بعد از 5دقیقه استاد اومد داخل....چشم دوخته بود به استاد...موهاش رو مثل همیشه داده بود بالا ویک بارونی مشکی تنش بود....با همون عینک دور مشکی ...سرش رو تکون داد وانداخت پایین...چرا اینجوری شده بود؟
استاد اسما رو خوند وبعدش شروع کرد به درس دادن....رایا تمام مدت کلاس فقط حواسش به استاد بود وهمش نگاهش میکرد....ساعت اول تموم شد واستاد به همه خسته نباشید گفت وبچه ها رفتن بیرون...رایا هم وسایلش رو برداشت وخواست بره که استاد صداش کرد...
هیون:خانوم لی چند لحظه صبر کنین کارتون دارم...
رایا گوشه لباسش رو تو دستش مچاله کرد ونفس عمیقی کشید وبرگشت سمت استاد وگفت:بفرمایید...
هیون اومد نزدیکش وسرش رو آورد پایین ودم گوشش گفت:سرکلاس حواستو بده به درس واینقدر به من زل نزن...خواهشا...
از کلاس رفت بیرون...رایا همین جور ایستاده بود....قلبش به شدت میزد....وقتی نفسای هیون به گردنش خورده بود گر گرفته بود...این چه حسیه داره...چرا اینجوری شده؟
سرش رو تکون داد واز کلاس اومد بیرون وتازه متوجه حرفهای استاد شد...یعنی اینقدر تابلو زل زده بود بهش؟...اصلا چرا زل زده بود بهش...چرا حواسشو نمیتونست جمع درس کنه؟
تمام این چرا ها توی سرش رژه میرفت وهیچ جوابی هم براشون نمیتونست پیدا کنه....رفت سمت بوفه وقهوه گرفت ونشست رو نیمکت همون موقع گوشیش زنگ خورد...جون کی بود...از اون روز به بعد باهم خیلی صمیمی شده بودن....
رایا:بله؟
جون کی:سلام خانوم بادیگارد بد اخلاق...چطوری؟
رایا:خوبم...تو چطوری؟
جون کی:ماهم بد نیستیم....امشب بیا میخوام برم کلوپ...
رایا:باشه...
جون کی:چه عجب مخالفت نکردی...
رایا:چون خودمم میخوام برم کلوپ...توهم زنگ نمیزدی من امشب تنهایی میرفتم...
جون کی:پس باهم میریم...دوتایی بیشتر خوش میگذره...
رایا:نه خیر...کی دیدی با یک پسر دخترباز بری کلوپ وبهت خوش بگذره؟
جون کی:اهان...پس بگو دلت از کجا پره...امشب از پیشت جم نمیخورم وتمام وقتمو با تو میگذرونم چطوره؟
رایا:یاااااااااااااادلیل نمیشه چون باهم صمیمی هستیم اینجوری حرف بزنیا....
جون کی:باشه بابا جوش نیار...امشب ساعت 7 دم خونه منتظرتم...
رایا:باشه...کاری نداری؟
جون کی:نه...بایییی
رایا:خداحافظ...پسره دیوونه...
گوشیش رو گذاشت تو جیبش وقهوه اش رو خورد....از مین یانگ خبری نبود...بلاخره دست از سرش برداشته بود...
خوردن قهوه اش که تموم شد بلند شد رفت سرکلاس...ساعت دوم همش سرش توی برگه هاش بود وبعضی موقع ها سرش رو بلند میکرد وتخته رو نگاه میکرد و نکته ها رو مینوشت....اصلا یکبارم به استادش نگاه نکرد....
کلاس که تموم شد وسایل رو برداشت واز کلاس خارج شد...حوصله خونه رفتن وغذا درست کردن نداشت...سوار ماشینش شد ورفت رستورانی که نزدیک دانشگاه بود...غذاش رو سفارش داد ونشست....بیرون رو تماشا میکرد....هوا صاف بود...مثل همیشه....
غذاش رو آوردن ومشغول خوردن شد....همین طور مشغول بود که صدای خنده دختر وپسری نظرش رو جلب کرد....سرش رو بلند کرد وچیزی که میدید رو باور نمیکرد...استاد کیم با یک دختر اومده بود ناهار....نگاهش روی استاد ثابت موند...برای لحظه ایی هیون سرش رو بلند کرد ورایا سریع نگاهش رو دزدید...سرش رو انداخت پایین...اشتهاش کور شده بود...نمیتونست تحمل کنه...بلند شد جزوه هاش رو برداشت واز رستوران زد بیرون....
کمی که رفت یکی نگه اش داشت...برگشت ودید استادشه...
رایا:بله؟کاری داشتین؟
هیون:اون چیزی که تو رستوران دیدی...
رایا:خیالتون راحت...به کسی چیزی نمیگم...زندگی شخصی دیگران به من ربطی نداره...
بازوش رو کشید بیرون ورفت سمت ماشینش وسوار شد و حرکت کرد...کمی که دور شد نگه داشت...بغض کرده بود میخواست گریه کنه....ولی نمیتونست...قول داده بود دیگه گریه نکنه...اصلا باید واسه چی گریه میکرد؟....استادش رو با یک دختر دیده بود...چیز مهمی نبود...نباید ناراحت میشد...استادشم یک زندگی شخصی برای خودش داشت....با این حرفها کمی خودش رو اروم کرد ورفت خونه جون کی...
در رو باز کرد ورفت داخل...
جون کی:سلام...قرارمون ساعت 7 بود...الان تازه ساعت 4....
رایا:بیکار بودم گفتم زودتر بیام...
جون کی:صدات گرفته چیزی شده؟
رایا:نه....
جون کی نزدیکش شد وزل زد به چشماش وگفت:چرا چشمات ابریه؟چیزی شده؟
رایا سرش رو برگردوند وگفت:نه چیزی نیست...
جون کی:از بغضت معلومه چیزی نیست....
رایا:میشه اینقدر به من گیر ندی؟...اماده شو بریم کلوپ که از اون طرفم زودبیایم...
جون کی:باشه بریم...
منتظر شد تا جون کی اماده بشه...رفتن پایین سوار ماشین شدن ورایا گفت:در روبا ملاحظه میبندی...با ملاحظه هم باز میکنی...ماشین خودمو اوردم....روشم خیلی حساسم...
جون کی:چرا باماشین کمپانی نیومدی؟
رایا:از دانشگاه مستقیم اومدم اینجا نرفتم خونه تا ماشین عوض کنم...
جون کی:اهان...باشه سعی میکنم....
رایا:بهتره سعی کنی...منو میشناسی که....
جون کی:بله...به اخلاقه معرکتون اشنام....
رایا خندید وراه افتاد...
سوئیچ رو داد به نگهبان ووارد کلوپ شدن....جون کی پیش دخترا نرفت ونشست پیش رایا
رایا:چرا اینجا نشستی؟
جون کی:میخوام امروز باتو خوش بگذرونم....
رایا:پاشو برو نه اهل خوشگذرونی ام...نه بامن بهت خوش میگذره...
جون کی:تو تعیین نمیکنی به من خوش میگذره یا نه...خودم تعیین میکنم...
رایا:بهت خندیدم پررو شدی...
گارسون رو صدا کرد وایندفعه جای ویسکی دوتا مشروب قوی سفارش داد...
جون کی:قراره رانندگی کینا...چه خبرته...
رایا:من به این راحتیا مست نمیشم
جون کی:ظرفیتت هرچقدرم بالا باشه با این مست میشی...
رایا:نگران نباش....
گارسون مشروبا رو اورد وگذاشت روی میز ورفت....
جون کی:پس منم باهات میخورم...ظرفیت منم بالاست....
رایا:هرجور دوست داری....
یکی از مشروبا رو باز کرد وهمین جور سر کشید.....
جون کی:تو واقعا امروز زده به سرت...
بعد از 2ساعت جون کی کاملا مست بود وخوابش برده بود....ولی رایا تو سکوت فقط گیلاس مشروبش رو تکون میداد وتو فکر رفته بود....چرا اینجوری شده؟یعنی دوستش داره....سرش رو تکون داد وگفت:لی رایا به خودت بیا...تو نمیتونی عاشق استادت بشی...اونم استادی که 12 سال ازت بزرگتره....نه تونمیتونی عاشقش بشی...اون یکی دیگه رو میخواد...باید فراموشش کنی...باید....
گیلاس مشروبش رو کوبید وگفت:لعنتی...پس چرا هنوز هوشیارم؟
به جون کی نگاهی کرد وگفت:خوشبحالت....زود مست میشی وخوابت میبره...
بلند شد...جون کی رو هم بلند کرد وبا کمک گارسون به بیرون کلوپ رفتن....جون کی رو داخل ماشین گذاشت وخودشم سوار شد...مشروبش کمی روش اثر کرده بود...ولی هنوزم هوشیار بود....سوار ماشین شد وحرکت کرد...رسید جلو خونه...پیاده شد وجون کی رو هم بلند کرد وهرجوری بود بردش داخل خونه....روی کاناپه انداختش ورفت اشپزخونه...مستخدم نبود وتنها بودن...
پارچ رو برداشت برای خودش اب ریخت ویک نفس سرکشید.....
اومد بیرون ونشست رو مبل وچشم دوخت به سقف....با تکون خوردن جون کی سرش رو بلند کرد ودیدش...حالا باید با این چیکار میکرد...
بلند شد وکشون کشون بردش تو اتاقش وگذاشتش رو تخت...کروات لباسش رو باز کرد....کتش رو در اورد وروش رو کشید از اتاق اومد بیرون...رفت اشپزخونه تا شربت عسل درست کنه وهمون جور هم غر زد...
رایا:اخه توکه جنبه نداری برای چی میخوری....خوبه حالا نصف شیشه خوردی اینجوری مست کردی....بعد بگو من ظرفیتم بالاست...دیدم چقدر بالاست...منکه اون همه خوردم مست نشدم...چچ آخه به اینم میگن پسر؟البته تقصیری هم نداره...من زیادی غیرعادی ام...ولی اونم بیش از حد بی ظرفیته...
شربت عسل رو برد اتاقش وبزور به خوردش داد...بعدم اومد بیرون وبراش سوپ درست کرد وروی میز گذاشت...کاراش که تموم شد روی کاناپه خودش رو انداخت وطولی نکشید تا خوابش برد...
خمیازه ایی کشید وچشماش رو باز کرد...طبق عادتش گوشیش رو از جیبش در اورد ساعت رو نگاه کرد....با دیدن ساعت سریع نشست وگفت:وای ساعت 9...
همون موقع صدای جون کی رو شنید:سلام خانوم خوش خواب....
رایا:سلام...کی بیدار شدی؟هوشیاری؟
جون کی:اره...بابت سوپ ممنون....پاشو بیا شام بخور....مطمئنم گشنه ایی....
رایا:نه گشنه نیستم من دیگه باید برم....
جون کی:شامتو بخور بعد برو...به خاطر تشکر ازت برات غذا پختم....
رایا:اوووووو از این کاراهم بلدی تو؟
جون کی:معلومه بلدم...من آدم رمانتیکی ام....
رایا:اوق...من از آدمای رمانتیک متنفرم....
جون کی:ممنون از این همه لطفی که بهم داری....
جون کی رفت اتاق ورایا هم بلند شد وهمون موقع متوجه پتویی که افتاده بود زمین شد....رفت اشپزخونه وبا دیدن غذا دهنش باز موند....بولگوگی وکیم چی....
نشست پشت میز وامتحانشون کرد...طعماش حرف نداشت....با اشتها غذاش رو خورد وبلند شد لباساش رو مرتب کرد ورفت سمت اتاقش ودر زد....دید صدایی نیومد خودش در رو باز کرد ورفت داخل...دید روی تخت دراز کشیده وپشتشم کرده بهش...
رایا:من دارم میرم....بابت شام ممنون....
در اتاق رو بست واز خونه اومد بیرون سوار ماشینش شد ورفت پارک همیشگی...پارکی که از بچگی عاشقش بود هرموقع دلش میگرفت میومد تو این پارک و تاب بازی میکرد...روی تاب نشست وخودش رو تاب داد...باورش نمیشد....یعنی عاشق استادش شده؟اون دختری نبود که به این سادگی به کسی علاقه مند بشه...ولی ناخودآگاه جذب استادش شده بود...همیشه بهش فکر میکرد وامروز وقتی با دختر دیدش خیلی ناراحت شد....سرش رو تکون داد وگفت:نباید بهش فکر کنی...نباید....یکم دیگه تاب خورد وبلند شد رفت خونه...نشست پای نت ودید یوهی آنلاینه...باهاش چت کرد وحسش رو باهاش در میون گذاشت...یوهی بهش گفت این احساست یک احساس زود گذره...بهش بال وپر ندی از بین میره...خودشم همین عقیده رو داشت...بعد از چت کردن با یوهی احساس سبکی میکرد رفت رو تختش دراز کشید وطولی نکشید تا خوابش برد....
فردای اون روز رفت دانشگاه و داشت میرفت سمت کلاسش که استاد کیم رو دید خودشو پشت ستون پنهون کرد ویک نفس عمیق کشید...وقتی مطمئن شد استاد رفته رفت سرکلاسش...توی کلاس تمام فکرش رو به درس داد وسعی کرد تمرکز کنه وموفقم شد...خوبیش این بود که میتونست در هرشرایطی که هست تمرکز کنه وهمه چی رو فراموش کنه...
بعد تموم شدن درس داشت از کلاس بیرون میرفت که استادش صداش کردو گفت:این نت ها آهنگ رو ببر بده به استاد کیم...
رایا:استاد این همه دانشجو...چرا من؟
استاد:استاد کیم کارت داره گفت بعد کلاس بفرستمت دفترش...اینا رم بهش بده...
رایا:بله استاد...
برگه های نت رو گرفت و رفت سمت دفتر استاد...هی نفس عمیق میکشید تا جلوی استاد کیم سوتی نده....نباید استادش میفهمید که یکی از دانشجوهاش بهش علاقه داره....
رسید جلو دفترو در زد...
هیون:بفرمایید...
رایا:سلام استاد....
سرش رو انداخت پایین ورفت برگه های نت رو گذاشت رو میزش....
هیون:اینا چیه؟
رایا:استاد هوانگ اینا رو دادن...گفتن بدم بهتون...
هیون:ممنون...
رایا همین جور ایستاده بود...استادش رو زیر چشمی برانداز کرد....همون تیپ همیشگی اش....موهای بالا زده...بارونی مشکی....با یک پیرهن آبی....
هیون:چیزی میخواین خانم لی؟
رایا:نه...فقط...فقط....هیچی...
هیون:حرفتون رو بزنید...
رایا:هیچی استاد هوانگ گفتن کارم داشتین به خاطر همین موندم....ببخشید با اجازه...
روش رو برگردوند وخواست بره که هیون گفت:دیروز با برادرزاده ام رفته بودم ناهار....خیلی دوست داره گیتار یاد بگیره ومن وقتشو ندارم....میخواستم ببینم شما میتونید بهش یاد بدید؟
رایا با شنیدن این حرف لبخندی روی لبهاش نقش بست....از اینکه دختر دیروزی  برادرزاده استاد بود نه دوست دخترش....نفس عمیقی کشید وبرگشت سمت استاد وگفت:چرا من؟شما حتی گیتار زدن منم ندیدید...
هیون بلند شد گیتاری که توی کمدش بود رو در اورد وداد دستش وگفت:میتونم الان ببینم....
رایا:الان؟
هیون:یک گیتاریست..هرزمان هرموقعی که ازش بخوان میتونه گیتار بزنه....نمیتونه؟
رایا:باشه...
گیتار رو از استاد گرفت ونشست رو کاناپه....هیونم نشست رو به روش وزل زد بهش....
رایا معذب بود وسنگینی نگاه هیون اذیت اش میکرد...ولی مجبور بود...نباید میذاشت استادش چیزی بفهمه....
چشماش رو بست تمرکز کرد وشروع کرد به زدن...یکی از قطعه های مورد علاقه اش رو زد...قطعه ایی که همیشه تنها بود برای دل خودش میزد....بعد اینکه زدنش تموم شد...چشماش رو باز کرد ونگاه تحسین امیز هیون رو دید ومتوجه شد خوب زده...
هیون:خوب بود....بهم ثابت شد حرفه ایی....
رایا:ممنون...
گیتار رو کنار گذاشت وبلند شد وگفت:با اجازه استاد....
هیون:چه روزایی رو برای کلاس وقت داری؟
رایا:همین سه روزی که دانشگاهم بعد از ظهراش...
هیون:باشه...پس امروز بره اولین جلسه میای؟
رایا:امروز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هیون:کاری دارین؟
رایا:نه...نه....خوبه...چه ساعتی؟
هیون روی یک کاغذ ادرسی رو نوشت داد بهش وگفت:ساعت 4 اینجا باش....
رایا:چشم...با اجازه...
از دفتر اومد بیرون وبه دیوار تکیه داد...این یعنی علاوه بر دانشگاه...بیرون دانشگاهم استاد رو میبینه
با خوشحالی رفت سرکلاس خیلی خوشحال بود....خودشم نمیتونست خودش رو درک کنه...
بعد از کلاس رفت سوار ماشینش شد وحرکت کرد سمت ادرس...جلوی یک اپارتمان نگه داشت وپیاده شد...جلوی در رفت وخواست در رو بزنه که گوشیش زنگ خورد...
رایا:بله؟
جون کی:حوصله ام سر رفته کجایی؟
رایا:حوصله ات سر رفته به من ربطی نداره....
جون کی:تو بادیگارد ومدیر برنامه امی...بخوام جایی برم باید باشی...
رایا:ولی من نمیتونم...الان جایی ام وکار دارم...
جون کی:امشبم میای بریم کلوپ؟
رایا:نه ولی جاش شام مهمونت میکنم....
جون کی:اوووووو لی رایا میخواد به من شام بده...چه خبره؟
رایا:چون خوش اخلاقم ویک اتفاق خوب افتاده کاریت ندارم...
جون کی:ببین این اتفاق چقدر خوب بوده که میخوای شام بدی به من....
رایا:کاری نداری؟باید برم ساعت 8 منتظرم باش...
جون کی:باشه...بای
رایا:خداحافظ...
گوشی رو قطع کرد وزنگ رو زد...همون دختر اون روزی در رو باز کرد وگفت:سلام...شما؟
رایا:لی رایا هستم...
سومین:وای رایاشی بفرمایید داخل...
رایا داخل شد وایستاد...
سومین:خوش اومدید....
رایا:ممنون....
سومین:راستش وقتی از عمو شنیدم یک نفر رو پیدا کرده که بهم گیتار یاد بده...خیلی خوشحال شدم....
رایا:منم خیلی خوشحالم...باعث افتخاره که به شما اموزش بدم...
سومین:از کجا شروع کنیم؟
رایا نشست وگفت:از نت ها چیزی میدونی؟
سومین:نت ها...اره...عمو یک چیزایی بهم یاد داده...
رایا:پس کارمون راحت تره....
سومین:قهوه یا چای؟
رایا:قهوه...
سومین:با شیر یا شکر؟
رایا:تلخ باشه...نه شیر نه شکر....
سومین:نمیدونم قهوه تلخ چی داره که همه دوستش دارن...عمو هم همیشه قهوه تلخ میخوره...
رایا:استاد رو نمیدونم...ولی قهوه تلخ به من ارامش میده...
سومین:راستی...عمو خیلی ازت تعریف میکنه...میگه بهترین شاگردشی...
رایا:استاد به من لطف داره...
سومین:تا قهوه تو بخوری من برم گیتارم رو بیارم....
رایا:ممنون...
سومین:از اینکه خودمونی باهات حرف میزنم ناراحت که نمیشی؟
رایا:نه...اتفاقا اینطوری بهتره....
سومین:چه خوب....الان میام...
رایا قهوه اش رو دستش گرفت وگفت:پس استادم قهوه تلخ دوست داره....ناخوداگاه لبخندی روی لبهاش نشست...

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->